این مسأله که آیا حکومت نهادی دینی یا عرفی است از مهمترین پرسشها در اندیشه سیاسی اسلام است. دینی بودن این نهاد به این معنا است که حکومتها فقط با داشتن مشروعیت دینی از حق اعمال قدرت سیاسی برخوردارند و با نگاه به شرایط و ضوابط شریعت، به دو گونه واجد مشروعیت و فاقد مشروعیت تقسیم میشوند. بدون تردید فرد معصوم از حق حاکمیت الهی برخوردار است و با حضور وی، هیچ فرد دیگری حق شرعی برای در اختیار گرفتن این منصب ندارد. در فقه شیعه، ولایت سیاسی معصومان، به این جهت که پایه و بنیاد اعتبار و مشروعیت حکومت غیرمعصوم به حساب میآید و محدوده اختیاراتش هم براساس دایره ولایت سیاسی معصومین تعریف میشود، از اهمیت برخوردار است. برخی از فقهای پیشین شیعه با وجود ذکر ولایات جزئیه فراوانی برای فقیهان، درباره تصدی امر حکومت توسط فقها سخن نگفتهاند؛ علت آن فقط دور از دسترس بودن حکومت برای فقیهان شیعه بوده است و به همین دلیل بزرگترین فقیهان شیعه با پیش آمدن فرصت حضور مستقیم در عرصه سیاست، همزمان با ورود عملی به این عرصه به تبیین مبانی نظری ولایت عامه فقیه پرداخته و آن را به عنوان اصلی اجماعی مورد تأکید و اثبات قرار دادند.
نهضت دینی صفویه که توانست با تأسیس حکومت و رسمیت بخشیدن به تشیع به عنوان مذهب رسمی، خدمات بینظیری به اسلام شیعی در ایران بنماید، زمینهساز استقرار و قدرت یافتن و کسب موقعیت اجتماعی تدریجی فقهای شیعه در ایران شد. با توجه به پیشینه تصوف صفویه، این مقاله به دنبال پاسخ به این پرسش است که از منظر کارکرد مشروعیت دینی، فقهای شیعه چه جایگاهی در تعامل با دولت داشتند و قدرت و میزان نفوذ آنها در عرصه اجتماعی، بهویژه برای ترویج و اجرای احکام اسلامی چه میزان بوده است؟ یافتههای پژوهش، حکایت از آن دارد که مشروعیت دینی دولت صفویه، تنها برآمده از فقهای شیعه نبود و صفویان، اقتدار دینی خود را از منابع گوناگون، از جمله حمایت جریان تصوف و برخی عناوین قدرتآفرین مانند سیادت و نیابت امام(ع) به دست آورده بودند. برخی شاهان صفوی، جایگاه ویژهای برای فقهای شیعه قائل بودند و در دستگاه دیوانی نیز مناصب رسمی متعددی به آنها تعلق داشت؛ اما در عمل، قدرت واقعی و نفوذ اجتماعی شاه، قابل مقایسه با هیچ صاحبمنصب دیگری نبود و تمایلات شخصی شاه، بر مقدرات کشور حاکم بود. تنها در اواخر دوره صفویه بود که قوام یافتن نهاد دینی قدرتمند و شکلگیری منصب ملاباشی، بر اقتدار فقها افزود.
برخورداری برگزیدگان خداوند از دانشی الهی، که از دید عرف از آن به عنوان علم غیب یاد می شود، با ادله ی نقلی و عقلی ثابت شده واز آموزه های یقینی مذهب تشیع است. این در حالی است که در بسیاری از متون دینی، آگاهی از غیب تنها مختص به خدای متعالدانسته شده است. اکثر متکلمان برای حل این مشکل، منظور از واژه ی علم در ادله ی اختصاص دهنده ی علم غیب به خداوند را علمیدانسته اند که ذاتی و غیر تبعی باشد. از دیدگاه ایشان هر چند برگزیدگان خداوند نیز از غیب (به طور نسبی) آگاهند اما نمی توان دانشتبعی ایشان را علم غیب نامید و اتصاف به صفت عالم الغیب از اختصاصات خدای متعال است. محقق با پژوهش پیرامون کاربردهای رواییعلم غیب، دریافته است که از منظر روایات تعریف غیب متفاوت از برداشتی است که در آثار کلامی مشاهده می شود. نوشتار حاضر با ارائهگزارشی همراه با تحلیل، از متون کلامی و روایی، در صدد پاسخگویی به این پرسش اصلی است که کاربرد روایی علم غیب چه تفاوتی باکاربرد کلامی آن دارد؟ ضرورت پاسخگویی به این پرسش در پاسخ متفاوتی است که از منظر روایات به مسئله ی غیب دانی برگزیدگانخداوند داده می شود.